خاطره...

  • ۰
  • ۰

خاطره...

قلم در دست گرفته و دفتر زیبا و رنگارنگی جلوی رویم باز کرده ام حرف از خاطره نوشتن شده است...
اما چه هست این خاطره که میگویند 
نمیدانم از کجا زندگیم بگویم کدام قسمت آن را برایتان بازگو کنم که خاطرای زیبا از خود در ذهن و افکار  بجا بگذارم زیرا در سراسر زندگی و لحظه لحظه آن خاطرات خوب و بد، زشت و زیبا نهفته است.
اینبار میخواهم خاطرات مشهد را برایتان بازگو کنم..!
همیشه عاشق سفر به مشهد بودم عاشق آن حال و هوای حرم ک فقط از دور میتوانسم نظاره گرش باشم زیرا
 انگار هیچوقت قسمت نمیشد که من از نزدیک آن حال و هوای حرم را تجربه کنم حتی وقتی که خانواده به مشهد سفر میکردنند انگار قسمت نبود که من در میان آن  زائران باشم.
تابستان سال قبل بود که دلم خیلی حرم را میخواست و در همین مواقع بود که اسمم برای اردوی مشهد امده بود باورم نمیشد فک میکردم اینبار هم مانند دفعه های قبل است که همه چیز آماده و حاضر است ولی در آخر بهم میخورد. 
ولی اینبار اینطور نبود و گویی با دفعه های قبل فرق میکرد اینبار انگار واقعی بود حال و هوای دیگری داشتم چون همیشه عاشق این بودم که بتوانم حال و هوای حرم را تجربه کنم همه اینها گذشت تا رسیدم به لحظه ای که از صف طولانی زائران مختلف که  از شهر و کشور های مختلف بودند عبور کردم و خود را رو به روی ضریح دیدم اینجا بود که اشک در چشمانم می جوشید و دست هایم به طرف ضریح قد کشید.! گویی این غریب، تمام غربا را در اغوش مهربان خود کشیده بود. 

  • ۰۱/۱۲/۱۳
  • زهرا حاجی زاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی